اشعار آئینی نیمانجاری

۱۰ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

هدیه به روح حضرت علی اصغر "ع" ؛

 

سردرد داشت آه ولی شیر نه نداشت

انگشت را در دهن کودکش گذاشت

حسش شبیه پر زدن یا کریم بود

تب کرده بود کودک و حالش وخیم بود

کودک نشسته در بغل مادرش رباب

انگشت میمکید و مادر به التهاب

یعنی حسین! کودکم از دست میرود

دارد علی کوچکم از دست میرود

دیگر نفس نفس زدنش با شماره شد

"بابا بیا مرا ببر"ش با اشاره شد

آمد به صحنه با علی اصغرش و بعد

دریای اشک گشت دو چشم ترش و بعد

تیری سه شعبه آمد و ریشی خضاب شد

کودک برای مرد شدن انتخاب شد

دشمن،صدای هلهله،بالا...بلندتر

اما صدای گریه ی مولا...بلندتر

سرباز کوچک حرمم!تکسوار من

جوشن صغیر من! علی ام!ذوالفقار من

تیری نشسته روی تنت هی تکان مخور

زخمش رسیده تا دهنت هی تکان مخور

چیزی بگو، چه چاره بجویم عزیزکم؟

حالا به مادرت چه بگویم عزیزکم؟

وا میشود شکاف گلو دست و پا مزن

اصغر ! تورا به روح عمو دست و پا مزن

مادر...پدر...شکسته...کودک شکسته تر

زخمش مدام میشود از هم گسسته تر

یک رد خون نازک و یک دشت شاپرک

با چشمهای بسته برگشت شاپرک.

  • هادی عرب
  • هادی عرب
  • هادی عرب
  • هادی عرب

ناگاه میان خون علم افتادو

 

ترسی به دل اهل حرم افتادو

 

در علقمه آنچنان مکرر شده که

 

با دیدن او حسین هم افتادو

 

با زینب خود حسین گفته خواهر

 

بالای سرش تا برسم افتادو

 

تا آمدمش کمک کنم،حرمله گفت؛

 

تا تیر به صورتش زدم...افتادو

 

با نیزه و شمشیر و عمود و طعنه

 

بدجور تصور بکنم افتادو

 

می ریخت تنش پشت سرش...یعنی که

 

سقای حرم قدم...قدم افتادو

 

پاشید سرش به روی زانوهایش

 

ناگاه میان خون علم افتادو...

  • هادی عرب

آقا یواش بال و پرت تیر میخورد

 

اینجا تمام دور و برت تیر میخورد

 

بی دست میروی و زمین میخوری و آه

 

یعنی حرم ببین سپرت تیر میخورد

 

یک چشم تیر و چشم دگر کودک رباب

 

همراه مشک، چشم ترت تیر میخورد

 

هرکس رسید جرعت سقا کشان گرفت

 

ای خاک بر سرم که سرت تیر میخورد

 

لعنت به حرمله که ز شوری چشم او

 

هر گوشه گوشه ی جگرت تیر میخورد

 

ام البنین ببین که دعا مستجاب شد!!!

 

ام البنین ببین قمرت تیر میخورد!!!

 

رو به مدینه میکنی و یاد مادرت

 

در جمله های شعله ورت تیر میخورد

 

با چشمهای خیس پیمبر خطاب کرد

 

زهرای من برو...پسرت تیر میخورد

 

تا پر کشید ناله ی ادرک اخای تو

 

هر واژه واژه ی خبرت تیر میخورد

 

آمد حسین موی پریشان و پا کشان

 

گفتی برو حسین که پرت تیر میخورد

 

ارباب خیمه های حرم خم شده قدت

 

مولای من مگر کمرت تیر میخورد؟

 

لبخند میزنی که فدای سرت حسین

 

اصلا نبین که همسفرت تیر میخورد.

  • هادی عرب

و خداوند بفرمود حسیـن !

 

کربلا میوه ی غم می چینی

 

پسرت را وسط گله ی گرگ

 

اربا اربا شده اش می بین

 

 اربا اربا شده یعنی اینکه ؛

 

استخوانهای به هم ساییده

 

تکه های متلاشی شده...آه

 

مثل تسبیح ز هم پاشیده

 

        *******

 

کربلا...روز عطش...ظهری گرم

پیرمردی که غمین افتاده

پدری روی دو زانو گریان

پسری روی زمین افتاده...

و حسین گریه کنان گفت علی

آسمان دود شده در نظرم

اینهمه زخم چرا در تن توست؟!!!

حمزه ی لشکر من ای پسرم !

آه برخیز که با هم برویم

تو که از حال پدر آگاهی

اینچنینی که ز هم بگسستی

به گمانم که عبا میخواهی...

  • هادی عرب

السلام علی اول قتیل من سلاله الخلیل

 

از امام صادق (ع) پرسیدند : الذ لذائذ (بهترین لذتها) چیست ؟ فرمود : بهترین لذتها این است که فرزندی که به سن بلوغ رسیده ، پیش چشمان پدرش راه برود . پدر بر اندام او نگاه می کند و لذت می برد . سوال شد یا جعفر ابن محمد ، بدترین مصیبت ها چیست ؟ فرمود : همان جوان در جلوی چشمان پدرش پرپر شده و از دست برود ...

 

یا علی اکبـــر ؛

 

زمانه خواست تو را همچو سنگ و خشت کند

و تکه های تنت را به خون سرشت کند

و قطعوا بسیوف چون شدی خدا میخواست

که ذره ذره تو را وارد بهشت کند

هدیه به پیشگاه حضرت علی اکبر (ع) صلواتی ختم بفرمائید.

سیدنیما نجاری

  • هادی عرب

درست لحظه ی آخر در این محل افتاد

و قطره قطره ی احلی من العسل افتاد

میان عرصه ی میدان عجیب غوغا شد

مفاصل تن قاسم یکی یکی وا شد

چقدر خون چکد از ریش ریش پیروهنت

شکست گوشه ی ابرو...شکسته شد دهنت

خمیدگی تنت کار نیزه ی خصم است

اگر چه درد کمر بین ما دگر رسم است

و ناگهان ز قفا تیغ آهنین خوردی

ز نصفه های کمر خم شدی...زمین خوردی

زتارهای گلویت مرا صدا زده ای

چقدر در وسط صحنه دست و پا زده ای...!

بگو بگو گه عزیزم تـنت گسسته چرا

درون حنجره ات استخوان شکسته چرا؟

چرا تمام تـنت را چنین بهم زده ای

مگر محله ی قصاب ها قدم زده ای

چقدر میوه ی سبزم...رسیده ای قاسم

گمان کنم که کمی قد کشیده ای قاسم

عدو تمام تو را بند بند کرده گلم

و نعل اسب تو را قد بلند کرده گلم

  • هادی عرب

هدیه به عمه جان ما خانوم حضرت رقیه (س) : 

دارد شروع میشود این واژه های غم...

 

دارد شروع می شود این واژه های غم

 

این واژه های سوگ نشینی که دست کم

 

از یکهزار و سیصدو هفتاد سال پیش

 

اعصاب شاعرانه ی من را زده بهم

 

مضمون قصه دخترکی ماهپاره است

 

یک دختری که در رصد یک ستاره است

 

میخواهم اینکه باز کنم اصل قصه را

 

مضمون قصه گوش و دوتا گوشواره است

 

از فرط داغ دست به دیوار برده است

 

از بسکه زخمهای سرش را شمرده است

 

چشمان کوچکش دگر تار می روند

 

آخر سه روز هست که چیزی نخورده است

 

اینجا به گریه قافیه هایم دچار شد

 

شاعر کنار قصه ی او تار و مار شد

 

ای وای از دلش در آن لحظه ای که دید

 

هجده سر بریده به نیزه سوار شد

 

یادش نرفت خاطره ی گوشواره را

 

روی زمین گذاشت کمی گوش پاره را

 

گریه امان نداد و در خود مرور کرد

 

هجده سر بریده ی دارالاماره را

 

با ترس زانوان خودش را فشرده بود

 

شلاقهای امشب خود را شمرده بود

 

از درد استخوان کمر عین مادرش

 

در کودکی شبیه زنی سالخورده بود

 

بار دگر بهانه ی روضه چه جور شد

 

از فرط گریه چشم مدادم نمور شد

 

دستی شکسته شانه زند موی دختری

 

در من دوباره حضرت زهرا مرور شد

 

چشمی پر از صحبت و اشک و ملال داشت

 

یک سینه آرزو و هزاران خیال داشت

 

با یک سر بریده شروع به سخن نمود

 

آن دختری که اول قصه سه سال داشت؛

 

بابا سلام به تو که دلت زار و خسته است

 

بابا بگو چشم شما را که بسته است؟

 

بابا حسین، زجر در آن وحشت کویر

 

دندانهای شیری من را شکسته است

 

بابا سه روز هست تنم درد می کند

 

حتی تمام پیرهنم درد می کند

 

بابا تو را «حشیـن» اگر گفته ام ببخش

 

دندان...زبان...لبم...دهنم درد میکند


لینک فایل صوتی

  • هادی عرب